۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

خبرهای بد

این روزها خبرای چندان خوبی برایم نمی رسد.با تاسف امروز در خبرها داشتیم سریال جنجال کوچی ها دوباره از سر گرفته شد.
آخر هفته شنیدم که مادر یکی از دوستانم نسیم فکرت،درست روزهای که مادر تجلیل می شود، دارفانی را بدرود گفته و به دیار ابدی شتافت.سیلاب جان بیش از 88 نفراز هموطنانم را گرفت و......خبرهای ازاین قماش.
خیلی بد است که در غربت زندگی کنی و خبر وفات فامیلین و دوستان ات را بشنوی. درد غربت ازیکسو و اندوه از دست رفتگان از طرفی دگر.
مادر کلمه مقدس است. حداقل برای من که مادرم با سرطان مبارزه می کند. من بعد از تشخیص مرض اش تازه درک کردم ، مادر میتواند مانند ستونی باشد که می توانی در روزهای سختی به او تکیه کنی و او است که مثل کوه پشت سرت می ایستد و تمام ناملایمات را تحمل می کند.
مادر سمبول گذشت و فداکاری است. او برای پسرش از جان مایه می گذارت و نمی گذارت ناملایمات زندگی به او آسیب برساند و با رفتن او احساس می کنی همه تکیه گاهایت خراب شده اند. و یک باره دلت می افتد.زمانی که من در شفاخانه در یکی از کشورهای همسایه مادرم را برای معالجه برده بودم پیش ازآنکه من نگران او باشم، او نگران من بود.این ویژگی مادر است و این منحصر به فرد است.
و اما زمانی من و نسیم دوستان کودکی همدگر بودیم روزها را باهم سپری می کردیم.در خانه اش رفت و آمد داشتم . مادرنسیم مادری مهربان و دلسوز بود.
سالهای چند گذشت وقتی من دوباره به وطن برگشتم ، روزی خانه ما آمده بود و می گفت :"شما مثل پسرم نسیم جان می مانید. من هر وقت شما را می بینم نسیم جان پسرم یادم می آید". و بعد هم کمی بغض آلود گفت که:" بچه ها مثل گنجشک می مانند .گنجشک ها زمانی که پر در آوردند دگه از پدر و مادر جدا می شوند و می روند دنبال کارش. شما بچه ها هم همین شکلی هستید".چه خوب شباهت ما و گنجشککان را پیدا کرده بود. او راست می گفت.هر باری که من به خانه رفته ام کمتر از یک ماه به خانه بوده ام و بس.هیچ وقت فرصت این را نیافته ام که بیش از این درخانه بمانم و این هم از گرفتاریهای انسان امروزی است کاری هم نمیشه کرد.
امروز یکی از دوستان فیس بوکی نوشته بود: مادرها روی سخنم باشماست.هیچ موقع آسایش خود را بخواطر ما بهم نزنید. زیرا ما هیچ وقت آن کسی نیستیم که شما توقع دارید.ما پسران و دختران بدی هستیم. درست در روزهای که به ما نیاز دارید ما شما را تنها می گذاریم و می رویم پشت سر زن ویا شوهر خود.
ولی مادر:
من تو را دوست دارم و مقاومت ات را در برابر سختی های روزگار می ستایم .ازتو می خواهم همانطورکه در مقابل ناملایمات زندگی ایستادی ، در مقابل این سلول های سرطانی هم بایست محکم باش و من را در این سرای تهی تنهایم مگذار.می دانم خیلی سخت است ولی برای تو که این همه مشکلات را پشت سر گذاشته ای، چیز خیلی سخت نیست و می دانم که شما این کار را خواهی کرد.
و اما برای مادر نسیم فکرت که احساس می کنم همیشه مثل مادر با من برخورد می کرد،آرامش جاودان آرزو می کنم و امیدوارم فرزندان وبازماندگانش با توشه صبر او را همراهی کنند.
*****
کوچی ها دوباره و چند باره به مناطق از ولایات مرکزی کشور حمله کردند و آرامش مردم روستایی این نواحی را به هم زدند.
نمی دانم که کوچی که است و چکاره است و این اسلحه های سنگین و سبک را از کجا می کند؟ و چگونه این همه راه را از مناطق سرحدی گرفته تا ولایت میدان وردگ طی نماید بدون اینکه کسی مزاحم اش شود و بپرسد :برادر این اسلحه را چی می کنی؟ از کجا آورده ای و برعلیه کی استفاده می کنی؟ و آیا غیر از اردو و پولیس ملی آیا کسی دگر هم جواز حمل اسلحه دارد؟ البته طالبان که استثنا اند ازین مقوله.آنها دولت خود را دارند و حاکمیت خود را و در خیلی موارد خیلی مستحکم از دولت افغانستان.

و آنچه مشخص است اینست که رگه های از حمایت بعضی از حلقات در داخل دولت وجود دارد.کسانی هستند که اینها را تا کیلومترها اسکورت می کنند تا سلاحهایشان بدون کدام مشکل خاصی به نبردگاه برسد و گلوگاه یک عده فقیر و بی دفاع را نشانه برود.
واین یک فاجعه عظیم انسانی را بارخواهد آورد و برخلاف تصور کسانی که فکر می کنند می شود آشوب را از جنوب به شمال و مرکز انتقال دهند،می تواند مشکل دگر بر انبوه مشکلات کشور بیافزاید و تومار بلند بی اعتمادی اقوام و ملیت های افغان را درازتر خواهد کرد. و فقط یک عده سودجو می تواند به بهره برداری از آن بپردازد وبس. این کشمکش نه سودی برای کوچی ها دارد و نه برای مردم پا برهنه اهالی.فقط شکاف بین اقوام را عمیق تر خواهد کرد.
******
سیلاب جان نزدیک یکصد نفراز هموطنان ماراگرفت.در کشوریکه هرروز قربانی بمباردمانهای خارجیها،زدو خوردهای نیروهای دولتی و حملات انتحاری است. حالا هیچ چیز به مردمانش رحم ندارد از زمین و آسمان بدبختی می بارد.حال پس از زلزله چند مدت قبل نوبت به سیلاب می رسد تا بخش دگری از هموطنان ما را به کام مرگ بفرستد.دنیای عجیبی است.درست گفته اند که سنگ بپای لنگ است و حالا ما آن لنگیم که هرطرف برویم با سنگ برخورد می کنیم.
نمی دانم زنجیره ای این مصایب تاکی ادامه پیدا خواهد کرد و تاکی ما قربانی اتفاقاتی باشیم که خود ما هیچ نقشی درآن نداریم. دگران می برند و دگران هم برای ما می دوزند و ما این وسط هیچ کاره ایم.

هر وقت شبح ناامیدی بمن هجوم می آورد، ضرب المثل فارسی یادم می آید "زمستان می رود و اما روسیاهی به ذغال می ماند" خیلی وقت ها بهش فکر می کنم.براستی در این آشفته بازار کی ها نقش ذغال را بازی می کنند. می ترسم فردا ما دوباره به ذغال بودن متهم شویم .
........................و من آرزو می کنم که هیچکس ذغال نباشد و به اصطلاح همه از خر شیطان پایین بیایند و بیش ازاین بر طبل ویرانگری و خودزنی تاریخی خود نکوبند.این تنها کاری است که در این مقطع می توانم بکنم.

هیچ نظری موجود نیست: