۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

زنده یاد اسماعیل اکبر به دیار باقی شتافت

کابل تازه از زیر آوار جنگ بیرون شده بود, دانشگاه کابل فعال شده بود, من هم از مهاجرت برگشتم تا عقب ماندگیهای سالهای سیاه دوران  طالبان را جبران کنم. محصل دانشگاه کابل شدم و با جمعی از همصنفی های مکتب و همدوره یی هایم هم اتاق شدم. بعدها دوستان دگری پیدا کردم. گروهی از محصلین در خانه یی یکی از فرهنگیان رفت و آمد داشتند و آن زنده یاد اسماعیل اکبر بود. همه از او میگفتند؛ من اما او را ندیدم. رشته ام متفاوت بود هرچند علاقه ام نه. بهرحال نرفتم و ندیدم. آرزو داشتم ببینم اش. سال 2009 به دیدن شهرزاد رفتم دفترش. از پدرش پرسیدم, گفت که خوب است و روی گروه های افراطی مانند جمعیت اصلاح کار و تحقیق میکند و تصمیم دارد خاطرات اش را بنویسد. میخواستم ببینم اش, متاسفانه به دلیل دوری محل کارم از کابل و بعدها گرفتاریهای تحصیلی این مهم میسر نشد و مرگش, من را برای همیشه  از دیدار اش محروم کرد.

امروز وقتی فسبوک را باز کردم, متوجه شدم که نسل روشنفکر و چراغ بدست ما همه به نحوی از دست دادن پیشوای روشنفکر شان را مویه کرده اند. فهمیدم اسماعیل اکبر چقدر روی این نسل تاثیرگزار بوده است؛ فهمیدم که چطور نسل جوان و نخبه ی ما به نحوی مدیون روشنگری های ایشان بوده اند و مهمتر از همه فهمیدم که اسماعیل اکبر هست؛ یادش هست, نسلیکه از افکارش تاثیر پذیرفته, هستند. خاطرات اش هم مکتوب خواهند شد.

 اسماعیل اکبر مرزهای زمخت قومی در افغانستان را شکست, دختران اش را برای تحصیل به خارج کشور فرستاد و هیچگاه برایشان محدودیت وضع نکرد و اجازه داد تا استعدادهایشان را بروز دهند. خانه اش یک مرکز فرهنگی و کانون تجمع روشنفکران مختلف بود. این ها چیزهایی اند که نسل امروزی ما مدیون ایشان اند و میتواند الگوی همه یی ما باشد. همه میروند و آنچه میماند, میراثی است که از خود بجا میگزارند.

یادم باشد که دختر کوچک ام را آنگونه بزرگ کنم تا راهی را برود که خودش میخواهد. از داشته هایم سخاوتمندانه به دگران بخشش کنم. کتابهای اندک ام را در اختیار دگران هم بگزارم. برای دیالوگهای نسل جوان افغان زمینه ایجاد کنم. اگر موفق به انجام این کارها شوم, درواقع راه ایشان را رفته ام.

فقدان ایشان را برای خانواده اش, جامعه یی فرهنگی و مردم افغانستان تسلیت میگویم.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

حس دلواپسي

جنگ رواني طالبان تا عمق روح شهر نفوذ كرده است. اين روزها نگران ام و نميشه آنرا پنهان كرد. از شهر فرسنگها فاصله دارم ولي اندوه عميقي روح و روان ام را آزار ميدهد. مثل هميشه به انترنت و رسانه ها پناه ميبرم تا شايد خبري مسرت بخشي از كشورم دريافت كنم؛ از كندز، بغلان، غزني، ننگرهار و.. و امادر غزني جنگ جريان دارد و مسئولين همچنان به مردم روحيه ميدهند؛ شاهراه كندهار- كابل همچنان بسته است. اين يعني، وضعيت آنقدر كه مسئولين ميگويند خوب نيست. تعدادي از مكاتب، انستيتوتها و مراكز تحصيلات عالي بسته اند و از محصلين و كارمندان اش خواسته اند كه براي چند روزي، مترصد اوضاع بمانند و بهتر است نيايند. بازار هم وضعيت مناسبي ندارد و همينطور مردم.

شايعه سقوط و جنگهاي فعلي غزني خاطرات تسلط طالبان بر اين شهر را زنده ميكند. تسلط طالبان بر اين شهر زمينه ي سقوط كابل را در آنزمان مهيا ساخت و بعدش هم مظالم طالبان و خلع سلاح عمومي شروع شد تا اينكه مردم دسته دسته از شهر و ولسواليها مهاجرت پيشه كردند. بعضي هم متاسفانه بدست طالبان و مزدوران آنها جان، مال و همه چيز شانرا از دست دادند.

من هم مثل خيليهاي دگر رفتم. كنده پشت را با چشم سر مشاهده كردم، باجگيريهاي مسير راه كندهار تا كويته را و ...
اميدوارم مردم، اردوي ملي و پوليس دگر به آنها امان ندهند تامبادا تاريخ يك بار دگر تكرار شود. مردم در برزخ از بيم و اميد بسر ميبرند و اين نگران ام ميكند. اميدوارم مدافعين افغانستان با وحدت، همدلي و اراده ي استوار طالبان و باداران پشت برده ي اين خيمه شب بازي شوم را شكست دهند و روياي آنها را نقش بر آب سازند.

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

جلريز، حماسه آفرينان و سكوت

از فوکو شیما برگشتم, جاییکه توسط سونامی و نشت مواد رادیو اکتیو بزرگترین بحران جاپان و جهان را در سال 2011 رقم زد. قبل از رفتن به سفر از حملات دشمنان افغانستان به ولسوالی جلریز آگاه شده بودم. فکر میکردم دولت با آگاهی کامل از آن و باتوجه به نزدیکی میدان وردگ به مرکز, اقدام لازم و فوری انجام خواهد داد و بدون تعقیب اخبار و شبکه های اجتماعی سرگرم اتفاقات سفر شدم. درمسیر بازگشت به توکیو به یک پولیس در شهر فوکوشیما فکر میکردم که باوجود آگاهی کامل از احتمال بروز سرطان دروجود او و خانواده اش در سالهای آتی, از شهر خالی از سکنه یی "نامی" درفوکوشیما پاسپانی میکند؛ به تعهد و وطن دوستی اش غبطه خوردم. بمحض رسیدن به توکیو, سراغ خبرها را گرفتم و درکمال ناباوری به پیکرهای تکه- تکه شده یی سربازان مدافع ولسوالی جلریز برخوردم و با سیلی از بیانیه ها مواجه شدم؛ آنهم از کسانیکه معمولا در این مواقع دنبال تبرئه خودشان اند و توجیه راکد بودن شان را میکنند تا همدلی و حمایت قاطع, تمساحهاییکه معمولا در این مواقع پیدا میشوند و اشک میریزند.
در اوج بهت و ناباوری یادم آمد که کشورم هزاران پولیس و محافظ مانند پولیس فوکوشیمای جاپان دارد؛ آنها بخوبی میدانند که رهبران سرگرم معامله و جنگ بر سر لحاف ملا نصرالدین اند, میدانند که جان آنها برای مدیران کشوراهمیت آنچنانی ندارد, میدانند که آنها همه روزه در نورستان, هلمند, بدخشان, کندز, غزنی, جلریز و جای- جای مام وطن سربریده میشوند؛ مثله میشوند و یا آماج دَدمنشان انتحاری قرار میگیرند ولی همچنان محکم و استوار میایستند و از وجب- وجب خاک این وطن تا پای جان دفاع میکنند؛ نه بخاطر غنی و عبدالله و نه هم بخاطر رهبران خودخوانده ی دگر؛ بلکه آنها باوجود آگاهی کامل از بی تفاوتی آنها به استقبال مرگ میروند و این اوج فداکاری است که واژه ها از وصف آن عاجز اند. باید تمام قد به فداکاری آنها تعظیم کرد و اوج وطن دوستی و فداکاری را از آنها آموخت.
رزمندگان دلیر و مدافع وطن !
به شما افتخار میکنیم؛ به شماییکه سینه سپر کرده اید تا وطن را از شر شیطان صفتان محافظت کنید. اگر کشورم تاریخ پنجهزار ساله داشته باشد, بدون شک شما محافظان واقعی این سرزمین, خاک و تاریخ آن هستید. اگر تا پنجهزار سال دگر هم مثل ماشین جوجه کشی انتحاری تولید کنند, طالب بپرورانند و داعش واردکنند, مطمئن ام شما تا پنجهزار سال دگر از این وطن پاسبانی میکنید. بالاخره چهره ی کسانیکه بتهای انتحاری, داعش و طالب در آستین دارند, افشاخواهد گردید و همگان روزی خواهند فهمید که مدافع این مرز و بوم کیها اند و کیها در یک چشم بهم زدن کشور را به دو جوِ ناقابل میفروشند. معتقدم که تاریخ و آیندگان از این سرداران مدافع وطن به نیکی یادخواهند کرد. جنگیدن برای حراست از وطن باعث افتخار است آنهم در زمانه ایکه دگران کمر به نابودی این کشور بسته اند. انتحاریها کشته میشوند و میکشند تا وطن را نابود کنند, طالب و داعش مثل مور و ملخ از زمین وآسمان وطن میبارند و مثل خوک در جای- جای وطن ام تکثیر میشوند و تو کمر همت بسته ای تا دشمن وطن را نابود کنی. درود برتو که شانه های زخمی وطن ام هنوز هم تکیه گاهی مثل تو دارد.
جاوید باد یاد قهرمانان حماسه ی جلریز و تمامی همسنگران شان از نورستان گرفته تا بدخشان, کندز و نقطه نقطه ی این آب و خاک و شرمنده و روسیاه باد قهرمانان پوشالی و منافقین.

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عيسي، هاديها؛ قهرمان و قهرمانان گمنام

درجوامع غيرعادي، حوادث و رخدادها هم سير طبيعي خود را طي نميكنند. نمونه اش قهرمان شدن يك شبه عيسي است. عيسي سرباز اين مملكت است و يك سرباز از روزيكه قدم به كمپ اردو ميماند، سرنوشت اش تقريبا روشن است، ميرود كه بكشد يا كشته شود.  عيسي هم همينگونه بود، به ارتش افغانستان رفت. سرنوشت او را به مقابله با تروريستها مواجه كرد و باوجوديكه در يك قدمي مرگ بود، چند نفر تروريست را به سرزمين موعود شان هدايت كرد. خوب اين از بديهي ترين وظايف يك سرباز است. خوشحالم که عیسی تقدیر شد و ناراحتم از اینکه صدها عیسی هنوز هم ناشناخته اند.

اگر آمارهاي وزارت دفاع درست باشد كه تاحدودي هست، ماهانه ده ها طالب به آن دنيا فرستاده ميشوند؛ همين همقطاران عيسي مسئوليت فرستادن آنها را بعهده ميگيرند، اغلب گمنام ميمانند و چه بسا توسط همان تروريستهاي طالب از پا در مي آيند و براي هميشه زن، همسر و فرزندان شانرا تنها ميگزارند. هادي يكي از افسران شجاع اردو در هلمند شهيد شد و براي هميشه فرزند و خانم حامله اش را تنها گذاشت. شايد رييس جمهور، وكلا و خيلي ها از مرگ اش خبرنشدند. همين ماه قبل بود كه فرزند هادي بدنيا آمد، بدون اينكه از پدر خبري باشد. جوان دگر در نقطه ي دگر و بازهم به اسم مشابه؛ هادي مؤيد، قومندان امنيه ي ولسوالي خواجه عمري در غزني از همقطاران دوره ي مكتب ام نيز حين انجام ماموريت اش با كمين دشمن و مواد انفجاري اش مواجه شد و براي هميشه مارا ترك كرد و  امروز دقيقا يك سالگي اش را تجليل ميكنيم.جانعلي انتحاري را به آغوش كشيد تا دگران از مرگ رهايي يابند. هيچكسي از حكومتيها شايد خبر ندارد كه خانواده هاديها و هزاران هادي دگر چگونه روز را به شب ميرسانند. آيا فرزند شان به مكتب ميرود؟ آيا در سفره ي شان چيزي هست؟ و سوالهاي بي پاسخ دگر.


نمونه هاي فراواني از اين دست وجود دارند. باتاسف كه خيلي از  جانفشانيهاي سربازان و فداكاران وطن از فلتر تشويق حكومت عبور نميكنند. وقتي استانداردها و عيارها دوگانه باشند، طبيعي است كه عدالت رعايت نخواهدشد. عده اي احساس ميكنند كه خودي نيستد و انگيزه شان را از دست ميدهند و اين براي آينده كشور و نسل آينده پيامد سنگين بجا خواهد گذاشت. اينكه حكومتداران ما كي متوجه اين ظرافت ها ميشوند و كي عيارهاي شانرا ملي ميسازند سوالي است كه هنوز هم جواب روشني ندارد. براي جواب اين سال بايد آينده و نسل نو افغانستان را به انتظار نشست.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

شناسنامه

سن و سالی ازش گذشته بود, موهایش ماش و برنج شده بودند. معلوم بود برعکس همه ی جاپانیها میخواهد حرف بزند(معمولا جاپانیها با آدمهای ناآشنا حرف نمیزنند) آمد کنارم نشست؛ به زبان جاپانی سلام داد. برای چندمین بار,یکی من را اشتباهی گرفته بود ولی فهمید خارجی هستم. شروع کرد به انگلیسی حرف زدن, دست و پاشکسته ولی میشد فهمید چه میگوید.

پیرمرد پرسید: کجایی هستی؟
من: از افغانستان
پیرمرد: لحظه ی مکث کرد و مثل اینکه چیزی بزرگی را کشف کرده باشد. شروع کرد به ادا درآوردن, ادای فیرتفنگ.

یعنی اینکه کشور من افغانستان, جای جنگ, بدبختی و کشتار است. بعد از فهمیدن اینکه از کجا هستم, معمولا رفتار مردمان دنیا تغییر میکند. خوب شناسنامه ی ما جنگ, کشتار و انتحار هست, انصافا حق هم دارند هرچند جاپانیها سعی میکنند که احساس شانرا تا حدود زیادی مخفی نگهدارند.

در امارات بنام شیعه اخراج میشوم. در ایران بنام افغانی و در مسیر راهها بنام هزاره و اینجا هم شناسنامه ام "تفنگ و جنگ" است. روزگار عجیبی است.



۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

چرخش 180 درجه ای

حضرت حوا در پیشخوان وبلاگ اش تعبیر جالبی دارد"هرکس خودش را مینویسد."من به این سخن حوا سخت معتقدم.  مدتی است کمتر به وبلاگ ام سر میزنم. فسبوک دریچه ای ارتباط من و دوستان ام شده, رسانه ام شده؛ جایی که کُنشها و واکُنشهایم را نسبت به محیط, کشور و وضعیت خودم ابراز میکنم. شبکه های اجتماعی و وبلاگها برای من نوعی سنگ صبور است که دردهایم را, دیدگاهایم را و واکنشهایم را نسبت به محیط و ماحول ام ابراز میکنم. حالا مهم نیست کسی آنرا میخواند یا نمیخواند؛ اهمیت میدهد یا نمیدهد, برای من اما مهم اینه که لحظه هایم را ثبت کنم. ما مردم فراموش کاری هستیم, تاریخ تولد, ازدواج, روزهای تراژیک, روزهای خوشی و خیلی از اتفاقات را به سادگی فراموش میکنیم. شاید برای همین است که همچنان در دور باطل گرفتار هستیم.

میخواهم اینگونه نباشم. میخواهم آنچه را که  برمن گذشته یا میگذرد,اینجا بگزارم؛ یا حداقل بخش آنرا , برای دل خودم هم که شده بگزارم. تا دیروز بیشتر نوشته هایم رنگ و بوی سیاسی داشت. شاید از این ببعد, زیادتر خصوصی باشد. از خودم, زندگی ام, تجربه هایم و محیط اطراف ام؛ جاییکه در آنجا زندگی میکنم, فرقی هم ندارد که کجا باشد. بهرحال هرکجا باشم, آسمان مال من خواهدبود..

تا اینجای سفر زندگی ام, چیزهای زیادی است که هنوز راجع به آن ننوشته ام. بعد از این در هر فرصتیکه پیش بیاید, میخواهم بخش ها و یا تکه های از آنرا اینجا بنویسم. کس چه میداند, شاید روزی- روزگاری مستند زندگی من شود. پسرم, دخترم و یا آیندگان بخوانند. حتمن برایشان جالب خواهد بود؛ تفاوتها, محیط زندگی ما و...

این را گفتم تا مقدمه ی باشد برای چرخش 180 درجه ای مسیر این وبلاگ. اینجا شاید دگر آنچنان به سیاست نپردازد و اگر بپردازد هم تجربه ی شخصی نویسند خواهد بود, نه چیز دگر. خسته شدم از سیاست زدگی, کمی هم بخودم بپردازم. این سیاست لعنتی هیچگاه بما روی خوش نشان نداده و من هم دوست ندارم به  آن بپردازم.

تا درود دگر... 

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

به پیشواز بهار

زمستان رخت اش را بر میچیند وطبیعت پوست می اندازد. سبزه ها با اطمینان از شکست لشکر سرما و برف سر از خاک در می آورند. برف مسافری سپید بختی است که تن پوش رنگارنگ  و سبز گل و گیاه را برای طبیعت به ارمغان می آورد. برف سخاوتمند و بخشنده, شِگِفت انگیز و جادویی و  بالاخره منبع جوش و خروش و بالندگی دریاها و گیاهان است. برای دهقانها برف بیشتر نشانه ی محصول بیشتر است. زمستان پیام آور بهاران است و بهار مبدأ زندگی و شادابی؛ به گیاه رسم زندگی و  بالندگی می آموزد, به حیوان خون گرمی و به انسان رسم بخشندگی, تغییر و بالندگی.

نوروز پیام آور فصل جدید, آغاز نو و پیروزی زنده گی بر نگون بختی است؛ نوروز نماد تحرک و پویایی است؛ نوروز به کالبد بیجان طبیعت  شلاق خورده از زمستان, نهیب خیزش میزند و روح تازه ی به کالبد طبیعت میدمد.

نوروز را پاس میداریم زیرا نوروز, رسم زندگی می آموزاند. قاصدک سرزندگی و زیبایی است. پیام آور بخشندگی است؛ زندان سرد و سخت جان طبیعت را تسخیر میکند و درس رهایی, آزادگی و زندگی می آموزد.  خوب است یاد بگیریم که بخشنده باشیم؛ که مِهر بورزیم. بیاموزیم تحرک و پویایی را؛ خلاقیت و نوآوری را. لباس تیره و تار نهاد خود را به لباس رنگارنگ و سبز انسانی آراسته کنیم. انسانِ دگر باشیم؛ انسان بخشنده و بخشاینده.  که کینه و نفرت را دور بریزیم. که اشتباهات دگران را با اشتباه دگر پاسخ ندهیم. مثل یک سبزه تمرین رویش کنیم و آغاز دوباره؛ آغاز بی آلایش و منزه از پلیدی و پَلشتی.

سال جدید, رستاخیر طبیعت و نوروز بر همگان مبارک!

امیدوارم با الهام از خیزش طبیعت,  بجنبیم  و زندگی نوی را پیریزی کنیم. انسانِ بهتر باشیم؛ پوینده تر, هدفمند تر و بخشنده تر. انسان متفاوت از سال پار باشیم. "زمستان میرود و روسیاهی به ذغال میماند".  امیدوارم   در فردای این روز ذغال نباشیم. برای تک- تک شما دوستان خوب ام شادابی, سرزندگی و موفقیت آرزو میکنم. بهاری و سرسبز باشید. امیدوارم سال جدید خورشیدی, پایانی باشد بر زمستانهای متمادی وطنم؛ پایانی باشد بر زخمهای بی پایان, جنگ و خونریزی, فلاکت و بدبختی, آواره گی و دربدی. و آغازی باشد برای صلح و آشتی, برادری و برابری, عدالت و انصاف و ندایی رسا باشد برای بیداری وجدان های خفته. 

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

پوهنوال داکتر محمدعلی امان هم رفت


 زمستان پارسال دانشگاه بامیان با اهدای لوح سپاس از ایشان تقدیر کرد و البته قراربود که در آینده در قالب یک سیمنار از ایشان بزرگداشت بعمل آورند که متاسفانه امروز خبر شدم که دگر دراین دنیا نیست. داکتر محمدعلی امان از استادان با سابقه دانشگاه کابل بود و اخیرا در دانشگاه بامیان نیز تدریس میکرد. داکتر محمدعلی امان از دانشمندان برجسته زراعت کشور بود و متاسفانه سالهای جنگ فرصت استفاده از دانش "امانها" را از ما گرفت. داکتر امان در دوران جنگ و پس از آن اکثرا در داخل افغانستان بود و در قالب موسسه آکسفام, سازمان خوراکه و زراعت سازمان ملل "اف.ای.او" و یوناما در خدمت مردم اش بود.
داکتر محمدعلی امان در مراسم بزرگداشت موسسه ققنوس

 تابستان سال 2013 شنیدیم که داکتر مریض است و تازه از هند برگشته؛ با جمعی از استادان و مسئولین دانشگاه بامیان به عیادت اش رفتیم. ضعیف و لاغر بود اما بی اندازه امیدوار به ادامه راهش. میخواست کتاب اش را چاپ کند, رتبه ی "پوهاند" اش را بگیرد و در این اواخر دوباره به دانشگاه کابل بازگشته بود که امروز با خبر شدم که زمان به "امان" امان نداد و او پیش از آنکه کارهایش را تمام کند, کوچید و به دیار ابدی شتافت.
تابستان همان سال, دوست خوبم مهدی مهرآیین رییس موسسه ی فرهنگی ققنوس گفت که موسسه اش درنظر دارد تا از مشاهیر و نخبه گان علمی – فرهنگی کشور درزمان حیات شان قدردانی کند و در این راستا آنها میخواهند از داکتر محمدعلی امان دانشمند زراعت و ژنتیک تقدیر کنند. درمورد چگونگی مراسم و سخنرانان باهم تبادل نظر کردیم و خوشبختانه جلسه برگزار شد.
و همان زمستان سال گذشته بود که داکتر حسن یار دانشمند محیط زیست, رییس اسبق دانشگاه کابل و وزیر تحصیلات عالی و فهیم معاون اول رییس جمهور به دیار ابدیت پیوست. در مراسم تجلیل از داکتر حسن یار تعدادی کمی اشتراک کرده بودند و اما در تجلیل از مارشال قسیم فهیم مسجد پر از آدم بود. در حاشیه ی مراسم تجلیل از قسیم فهیم؛ دوست و همکارم به شوخی گفت : "سرنوشت ما و شما مثل سرنوشت حسن یار و فهیم است. شما بروید و دکترا بیاورید و اگر خیلی تلاش کنید, میشوید مثل حسن یار؛ ما میمانیم و مدیرمیشویم و وزیر و... و تفاوتهای ما اینگونه خواهد بود. نکته ی ظریفی بود و طنز تلخ که همیشه در خاطرم است. براستی جایگاه اجتماعی دانشمندان ما کجاست؟ داکتر امان هم غریبانه و ساده از این دیار کوچید. هیچ کاسه ی به کوزه ی نخواهد خورد, بهرحال هرچه باشد نه رهبر بوده, نه سیاستمدار و نه هم چیز دگر؛ یک دانشمند بوده همین.

فقدان داکتر محمدعلی امان را به همصنفی ام؛ پسر ارشد ایشان محمدیاسین امان, خانواده, جامعه ی علمی کشور و تمام مردم افغانستان تسلیت عرض میکنم و برای داکتر محمدعلی امان آرامش ابدی آرزومندم.

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

یک خاطره تلخ, یک خبر و تفاوتها

هر روز که از زندگی ام در این کشور میگذرد, بیشتر تحت تاثیر این محیط قرار میگیرم. آدمها و محیط اینجا چیزهای زیادی برای آموختن دارد؛ چیزهاییکه با دیدن آن از تعجب انگشت به دهان میمانیم و چشمان ما با دیدن آن گِرد میشود. یک نمونه از کشورم و یک نمونه هم از این کشور.
1- آپریل پارسال بود, چمدان ام را بسته بودم و قرار بود افغانستان را برای چند سال ترک کنم. چمدان پُر از اسباب سفر بود و لوازم مورد ضرورت؛ از اسنادهای تحصیلی ام گرفته تا لباس و چیزهای دگر. درست مثل یک فضانورد که ما یحتاج خود را در سفینه اش جابجا میکند؛ من هم با دقت تمام همه ی آنچه را که ضرورت داشتم, چیده بودم. کابل آمدم و تصمیم داشتم پیش دوستم بروم. چمدان ام در صندوق عقب موتر جابجا کردم. موقع پیاده شدن برای لحظه یی فراموش ام شد که چمدان ام در صندوق عقب موتر است. موتر حرکت کرد و تازه متوجه شدم  که چمدان ام در موتر جا ماند. به اتفاق دوستم موتر گرفتیم و از دنبال اش رفتیم, هرچه گشتیم کمتر یافتیم. یک آگهی کذایی چاپ کردم و به تمام موتروانهای مسیر توزیع کردم. موتر رفت که رفت و تا امروز نشانی هم ازش نیافتم. انگار آب شده بود و رفته بود  در لایه های پایین زمین.
من هم به اتفاق دوستانم خسته و مستاصل شدیم البته ما بیدِ نیستیم که از این بادها بلرزیم. کمتر از یک و نیم ساعت به پرواز ام مانده بود؛ از دوستم پول قرض گرفتم و چند تکه لباس و یک ساک نو گرفتم و آمدم اینجا. راستش هنوز که هنوز است, باورش برایم سخت است . متعجب ام از اینکه چطور یک موتروان با آگاهی کامل همه ی هست و نیست یک مسافر را میبرد و کَک اش هم نمیگزد. شاید باخودش هم فکر نکرده باشد که این آدم برای بدست آوردن این اسناد, سالهای سال زحمت کشیده است؛ حداقل همین اسناد اش را برو  و تسلیم نمایندگی ات کن تا از سرگردانی رهایی یابد.
2- امروز بعد ختم کار روزانه ام, داشتم چای میخوردم  و "جاپان تایمز" روزنامه انگلیسی زبان اینجا را ورق میزدم که به خبری جالبی برخوردم.  نوشته بود :" شهروندان  صادق توکیو در سال روان مبلغ 3.3 میلیارد ین جاپانی را به صاحبان شان برگرداندند."  از جمله پول مذکور یک چمدان پر از اسکناس بوده است که به پولیس تحویل داده شده است. طبق قانون جاپان, هرگاه شخصی چیزی را پیدا کند باید به پولیس تحویل دهد و اگر سه ماه تمام صاحب اش پیدا نشود, آن شخص میتواند آنرا تصاحب کند.
جالب تر اینکه از جمع پول یابیده شده مبلغ 390 میلیون ین آن که صاحب اش پیدانشده بود, به صندوق ذخیره ارزی کلانشهر توکیو ریخته شده است؛ زیرا یابندگان حاضر نشده بودند که از حق خود برای تصاحبِ پول پیدا شده استفاده کنند. علاوه برآن مقدار 3.5 میلیون فقره  اجناس پیدا شده را نیز به پولیس شهرتوکیو تسلیم کرده اند که در نوع خود در دنیا بی سابقه است.

من که از مقایسه ی شهروندان این کشور با مردم متمدن ام با تاریخ پنجهزار ساله اش مانده ام و نتوانستم قضاوت کنم. این مردمان زمینی, کارهایی را در زمین انجام میدهد که باورش برای ما سخت است و چه بسا فقط میشود از فرشتگان توقع داشت نه از این زمینیها.

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

26 دلو و دوام مشکلات بعد از پیروزی

همه چیز به آرامی پیش میرفت. پلانهای داوودخان رییس جمهور سابق افغانستان یکی پشت دگری اجرا و به بهره برداری سپرده میشدند که کودتای هفت ثور, خواب را از چشم افغانها ربود. جنگ, قتلهای بدون محاکمه و خشونتهای مسلحانه جزئی از تاریخِ پس از کودتای پنجاه و هفت گردید. افغانها بیش از سه دهه است که روی آرامش را بخود ندیده اند, جنگ, مهاجرت, فقر و در بدری جزء لاینفک زندگی شان شده است. امروز افغانها سرگردان اند و با قبول تمامی خطرات به دورترین نقاط این کره ی خاکی که احتمال زندگی نسبتا آرام میرود, درخواست پناهندگی میدهند. امروز بیش و ششم دلو است؛ روز خروج نیروهای شوروی از افغانستان, روزیکه روسها با قبول یک شکست سخت و سنگین و به فنا رفتن اعتبار بین المللی شان, افغانستان را ترک کردند و میلیاردها دالر از پول و امکانات شان در افغانستان نابود گردید.

شکست شوروی و خروج آنها به نظر من اما, هیچ چیزی از مصیبت افغانها کم نکرد. برای افغانستان اما, این نه یک پیروزی بلکه یک شکست دگر بود.  افغانستان پس از خروج شوروی با زیرساختهای ویران, نابودی سرمایه های مادی, نابودی سرمایه های انسانی و فرار آنها به جاهای امن در دگر نقاط جهان و صدها هزار معلول و شهید هنوز که هنوز است دست و پنجه نرم میکند و باوجود ورود سیل از کمکهای جهانی هنوز هم کشور فقیر و درگیر جنگ است.
1-    نابودی زیرساخت ها و واحدهای تولیدی
در نتیجه ی شبکه ی حمل و نقل, تولید برق, زراعت و واحدهای تولیدی- صنعتی و دگر زیر ساختهای افغانستان ویران گردید, چیزیکه افغانها با خون جگر و تحمل هزاران سختی بدست آورده بودند.
2-    خسارات مادی
بنا به آمار بانک جهانی خسارت ناشی از جنگ برای افغانها چیزی حدود 240 میلیارد دالر بود. این رقم برای کشوریکه زیرساختهای ضعیف دارد و در ردیف کشورهای فقیر می آید, فاجعه است. این چنین است که افغانستان هنوز هم نتوانسته روی پای خود بایستد و حتی بودجه عادی خود را از عواید داخلی تامین نمیتواند. کارخانه های تولیدی مهم هنوز هم بحالت نیمه تعطیل اند و واحدهای تولیدی- صنعتی هنوز نتوانسته اند در رقابت با تولیدات پاکستان, چین و ایران؛ حرفی برای گفتن داشته باشند.
3-    منابع انسانی
تجربه نشانداده است که زیرساختها باوجودیکه نیاز به اعتبار پولی دارند و سالها زمان میبرد تا دوباره ساخته شوند, اما شدنی است و زیرسایه مدیریت خوب دوباره قابل ساخت اند و ساخته میشوند.

 در نقطهی مقابل آن, تربیه منابع بشری کاریست زمانبر و دُشوار. منابع بشری توانمند و نخبه ی کشور, در نتیجه ی جنگ های خانمانسوز گذشته سرخورده و دست از پا درازتر به کشورهایی دگری پناهنده شدند و بعد از ختم دوره طالبان نیز تعداد کمی از آنها به کشور بازگشتند. تعدادی دگری هم درنتیجه ی سالها جنگ, توانایی فکری شان تحلیل رفت و باوجود بازگشت به کشور موثریت کمتری داشتند.

ریزش منابع انسانی و قشر نخبه ی کشور هنوز هم ادامه دارد و چه بسا نیروهای نخبه ی کشوردرصورت موجودیت فرصت بهتر و در کشوری دگری, فرار را بر قرار ترجیح میدهند. افغانستان بیشترین آسیب را از این رهگذر بخود دیده است و هنوز که هنوز است کمبود منابع بشری تعلیم یافته و مجهز به علم روز بارز است و نیروی موجود موثریت لازم را نداشته است.

4-    شهدا و معلولین
ریزش منابع انسانی تنها به فرار مغزها خلاصه نمیشود. جنگ میلیونها نفر از هموطنان ما را شهید کرد و هزاران نفر آن نیز در نتیجه ی این جنگ ها معلول و مجروح شدند و برای همیشه عضوی از بدن شان از بین رفت و برخی نیز با معلولیتهای روانی دچارشدند.

بر بنیاد آمارها در سال 2005, افغانستان با رقم درشت 800,000 معلول دست و پنجه نرم میکند. البته رقم معلولین ناشی از صدمات روانی به میلیونها میرسد و گفته میشود حدود 80% کل نفوس افغانستان به نحوی از انحا با مشکلات روانی دست و پنجه نرم میکند.
متاسفانه افغانستان برای رسیدگی به معلولین و بازماندگان شهدا, کمتر امکانات لازم را داشته است و دربسا موارد هم به حق وحقوق آنها رسیدگی لازم نشده است. معاش بازماندگان شهدا و معلولین هنوز هم قابل مقایسه با کشورهای همجوار نیست. معلولین و معیوبین ناشی از صدمات جنگ از ابتدایی ترین امکانات زندگی برخوردار نیستند.

 درحالیکه درکشورهای مثل جاپان, شبکه گسترده خدماتی برای معلولین وجود دارد و سالانه میلیاردها دالر برای بهبود وضعیت معلولین هزینه میشود. زیرساختهای شهری هم بگونه ی طراحی میشود که معلولین به آسانی بتوانند به امورات روزمره ی خود رسیدگی کنند. سرکها, مکانهای عمومی, دانشگاهها, مکاتب و دگر ادارات دولتی سهولتهای ویژه ی برای معلولین فراهم کرده اند.
پیاده روها, ایستگاههای مترو, شبکه ی بس شهری و واگُنهای قطار جاههای ویژه ی برای معلولین, سالمندان و نابینایان ایجاد کرده اند که معلولین بتوانند, بدون کمک دگران رفت و آمد کنند و صندلیهای مناسب و نزدیک ورودی قطار و بس وجود دارد که مخصوص معلولین, مادران و سالمندان است. در تمامی مکانهای عمومی, توالتهای ویژه برای معلولین وجود دارد و طوری طراحی شده اند که معلولین به آسانی از استفاده کرده بتوانند.

بر دولت افغانستان است که تمهیدات ویژه ی برای معلولین و خانواده های شهدا بیاندیشند و تاحد امکان درساخت مکانهای عمومی, مشکلات معلولین را فراموش نکنند و مکانهای عمومی شهری را طوری طراحی نمایند که معلولین و معیوبین بتواند به راحتی از آن استفاده نمایند. درضمن از نظر رفاهی نیز برای رفع مشکلات آنها اقدام کند.
با توجه به موارد بالا, به جرات میتوان گفت که شکست شوروی نیز هیچ کمکی به افغانستان نکرد و مشکلات افغانستان بعد از بیست و ششم جدی 1367 کاسته نشد و چه بسا روز به روز, افغانستان در کام هیولاهای بزرگتر رفت و هیچ میوه ای را از شکست شوروی نچید و فقط خارهایش هست که هنوز هم دامنگیر ماست و سالها زمان میبرد تا بر این مشکلات فایق آییم.


پانوشت: دوست و همصنفی معلول ام از من خواسته بود که راجع به مشکلات شهدا و معلولین بنویسم و این بود که خواستم به سالروز خروج نیروهای شوروی و تبعات آن بپردازم.