۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

باغ گل

یک باغ پر از گل یک باغ پراز خواندن بلبل

آنجا همه جمع اند و بساطی دارند

بلبل ،گل، سوسن، یاس و نسترن زرد

هر یک سخنی و سر و رازی دارند

باغی که ز خون دل دادم آب

وز باد و گزند کردم آزاد

در گوشه ی قلب خود جا دادم

برمرگ هر آنچه آفت است ، فتوا دادم

بازآه وببین که باغ رنگی شده است

پرنقش ونگار چو نقش قالی شده است

افسوس که این باغ ندارد ثمری

گر دارد ومن ازاو ندارم خبری

آن پراز گل است وسنبل

وز شور ونشاط پر است وازصدای بلبل

آن نرگس مستش چه بهاری دارد

ازچشمه خورشید جویباری دارد

درجام دو چشمش می از خونا ب است

وآن می که بجوش درتب ودر تاب است

دربستر از فراق واز شیشه وسنگ

درچنگ باغبان بود اسیر و دلتنگ

دربند بود چو سعد سلمان

درنای اسیر است و ندارد رمقی جان

ای لاله دمی زدشت باز آه

آزادگی را به باغ هدیه بنما

من نیز زباغبان شکایت دارم

وز دوری نرگسش حکایت دارم

باغ است اسیر باغبان ومن در بیرون

ای باد بیا بده تو چندی معجون

با معجون تو باغبان فسون خواهم کرد

وآنگاه گلم زباغ بیرون خواهم کرد

همراز خودم زباغ بیرون آرم

وز باغ سوی ساحل جیحون آرم

فریاد زنم هرآنچه در دل دارم

حرف های نگفته را که در دل دارم

ای بهار آه تو یار ما شو

از سنت وجهل باغبان رها شو

بشکن همه بت هاییکه ازسنت وجهل است

باسازونفیر من بیا تو همنوا شو.

همزادمن

ای همزاد ناشناخته ی من

زمانیکه همه چبز به من پشت می کند

دوستانم آهنگ ناسازگاری می سرایند

خورشید نورش را از سبزه ها دریغ می دارد

ابر چون پرده یی ضخیم آبی آسمان را خاکستری می کند

قلبم از شدت اندوه منفجر می شود

آرزوهایم خاکستری می شوند

آنگاه بتو پناه می آورم

مرا دریاب!

زندگی سوسکی است در نمناک حادثه ها

و شاید غوکی در مرداب

فریادم را فقط تو می شنوی

آنگاه است که با تو به معراج می روم

و با خدا از نردیک آشنا می شوم

تو تجدید کننده ی داستان طور هستی

با تو من در حرا با خدا صحبت کردم

در جلیل مرده ی را زنده نمودم

پس بیا با من باش و به من قدرت خدایی ده.ا