۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

همزادمن

ای همزاد ناشناخته ی من

زمانیکه همه چبز به من پشت می کند

دوستانم آهنگ ناسازگاری می سرایند

خورشید نورش را از سبزه ها دریغ می دارد

ابر چون پرده یی ضخیم آبی آسمان را خاکستری می کند

قلبم از شدت اندوه منفجر می شود

آرزوهایم خاکستری می شوند

آنگاه بتو پناه می آورم

مرا دریاب!

زندگی سوسکی است در نمناک حادثه ها

و شاید غوکی در مرداب

فریادم را فقط تو می شنوی

آنگاه است که با تو به معراج می روم

و با خدا از نردیک آشنا می شوم

تو تجدید کننده ی داستان طور هستی

با تو من در حرا با خدا صحبت کردم

در جلیل مرده ی را زنده نمودم

پس بیا با من باش و به من قدرت خدایی ده.ا

هیچ نظری موجود نیست: