۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

مادر

خوابم نمی برد. یاد مادرم افتاد. امشب خواستم تلفنی صحبت کنم ولی این تلفن هم گاهی چیزیش میشه. نتوانستم ارتباط برقرار کنم. آخرین باری که رفتم خانه فقط چند ساعت با هم نشستیم و یک چای باهم خوردیم.قندهار می رفت و بعدش هم ایران. 

زندگی ام طوری بوده که به ندرت یک ماه در خانه بوده ام. همیشه سفر بامن بوده گویی همزاد من است. لعنت به سفر. آخرین بار با مادرم بودم دو سال پیش بود. فقط ایندفعه بیش از دوماه درکنارش بودم، آنهم در شفاخانه ی در پاکستان. مادر را برای اشعه درمانی آنجا برده بودم. چه روزهای نا امید کننده ی بود. همه می گفتند درمان فایده ندارد......... ولی من ادامه دادم و معالجه فایده کرد.

مادر چهار سال است که با مریضی سرطان مبارزه می کند و تا اینجا پیروز هم است. خداکند اینطور ادامه پیدا کند و سایه اش برای سالها روی سر ما بماند. مادر خیلی مهربان است، در شفاخانه قبل از اینکه به فکر خودش و دردهای ناشی از شیمی درمانی و رادیوتراپی باشد، به فکر من بود. می پرسید جایت خوب است؟ سرد ات نمی شود؟ غذا چی؟ این غذا را دوست داری و از این حرفها.

ما پسرها خیلی زود از خانه می زنیم بیرون.شاید اصلن فراموش کنیم که مادر در دوری فرزندان اش چه میکشد. چقدر بفکر فرزندان اش است؟ وقتی هم به خانه بر می گشتم، مادر اینقدر محبت میکرد که عامدانه تصمیم می گرفتم قهر کنم، دعوا کنم، بد اخلاقی کنم. شاید اینطوری دلسرد شود و اینهمه محبت نکند. واقعن خجالت می کشیدم از آن همه محبت. حال فکر می کنم اشتباه می کردم. رفتارم خیلی کودکانه بود.
******

ولی می دانم مادرم، حال روزهای خوشی را سپری می کند.آرزو داشت زیارت برود، زیارت امام رضا که رفت. امامزاده ها و حضرت معصومه را زیارت کرد.شاید هم عراق برود به کربلا ، نجف و جاهای دگر. حتمن خوشحال خواهد بود از اینکه به ارزوهایش می رسد. شاید دلتنگ ما باشد ولی رویاهایش کم-کم به حقیقت تبدیل می شود و این خوشحالم می کند.

مادر! میدانم فرزند خوبی نیستم. ولی مرا ببخش. خیلی کم به تو سر زدم. کمتر از آن احوالت را جویا شدم که باید می شدم.امیدوارم خوش و سرحال برگردی. ایندفعه قول می دهم، وقتی برگشتی پیشت بیایم و زود ترک ات نکنم. میخاهم نصیحت ام کنی. می خاهم سرزنش ام کنی. میخواهم مادر باشی با همان قهر و محبت همیشگی ات. ایندفعه قول می دهم بدخلقی مصنوعی نکنم. قهر نکنم و سعی می کنم بهتر باشم.

درست است تلفن کار نمی کند ولی این دفترچه ی یادداشتم را که ازمن نگرفته ام. من اینجا باتو صحبت می کنم. اینجا با تو خلوت می کنم و گپ می زنم.عیبی ندارد اگر دوستانم هم بخوانند. آنها هم فرزند مادری هستند و بعضن هم شاید مادر باشند و پدر. من را درک خواهند کرد. شاید کسانی  تهمت "عاطفی بودن" را به من بزنند ولی عیبی ندارد. چون من انسان ام. عاطفه دارم و وابستگی های خاص خود را.خوشحال می شوم.غمگین می شوم واین حالات روانی ام روی این وبلاگ هم قطعن اثر می گذارد. 

عبدالکریم سروش، قران پژوه و فیلسوف نامدار اسلامی ادعا می کند قران کلام محمد است و با خوشحالی محمد جملات خوشحال کننده و با غمگینی او آیه های یاس آور و غمگین کننده از زبان ایشان جاری می شود.و به تحقیق که  این وبلاگ هم انعکاس دهنده ی حالات روانی یک انسان وخلوت تنهایی های من است.  

۱ نظر:

لیاقتعلی افتخاری گفت...

سلام دوست! بسیار متاسفم و آرزوی صحتمندی و سلامتی برای مادر مهربان تان دارم. خدمات شما برای مادر تان یقینا ثواب دنیوی و اخروی خواهد داشت. موفق باشید