کابل سرد است، زمستان کابل را تنگ در بغل گرفته است و کابل به سختی نفس میکشد زیرا از لابلای دود انبوه موترها، آکسیجن کمی برای تنفس وجود دارد. باتمام اینها کابل اما، دلگیر نیست، سرد هم نیست زیرا حضورگرم انبوه از دوستانم اینجا و سردیهای زمستان را کمرنگ ساخته است. در کابل با کتاب آشنا شدم و با درس. درکابل دیدگاهم نسبت به جهان، کشورم و حتی نسبت به خودم شکل گرفته است. و با دوستانم آشنا شدم، دوستانیکه از بودن با آنها لذت میبرم و زمان در حضور آنها چقدر کوتاه و گذرا احساس میشود.
کاش میشد همه ی شما را دید، با شما حرف زد، لذت با هم بودن را تجربه کرد و بالاخره گذشته ها را بخاطر آورد و داستانهای عاج نشینی ها را.فارغ از هیاهوی گشایش دفتر طالبان در قطر و گفتگو با طالبان در عربستان، آسوده از جنجال همسایه های کشورم وخبرهای انفجار و... و بی خیال همه ی ناملایمات زمان.
زمان چقدر کوتاه است..
راستی میشود فارغ از همه ی این دغدغه ها بود؟
میشود به این چیزها فکر نکرد؟
آیا امکان دارد داستان دریور پیرتاکسی اجاره ای را نا دیده گرفت که در زمستان سرد، بدون چوب و ذغال کودکان اش شب را به روز میرساند؟
زمان این روزها چقدر بیرحم است...
کاش میشد همه ی شما را دید، با شما حرف زد، لذت با هم بودن را تجربه کرد و بالاخره گذشته ها را بخاطر آورد و داستانهای عاج نشینی ها را.فارغ از هیاهوی گشایش دفتر طالبان در قطر و گفتگو با طالبان در عربستان، آسوده از جنجال همسایه های کشورم وخبرهای انفجار و... و بی خیال همه ی ناملایمات زمان.
زمان چقدر کوتاه است..
راستی میشود فارغ از همه ی این دغدغه ها بود؟
میشود به این چیزها فکر نکرد؟
آیا امکان دارد داستان دریور پیرتاکسی اجاره ای را نا دیده گرفت که در زمستان سرد، بدون چوب و ذغال کودکان اش شب را به روز میرساند؟
زمان این روزها چقدر بیرحم است...
۳ نظر:
کابل آمدنتان خوب بود. با تمام دردها و دشواری هایش، کابل قلب تپنده زنده گی ست در این ملک..
موافقم شهرزاد.
تشکر آقای پویش خیلی خوب و صمیمی می نویسید.
عالی بود.
موفق باشید
ارسال یک نظر